آهنگهاي فراموش شده

سعيد گلي
s_paeiz@yahoo.com

مقابل پنجره ایستاد. باغچه روبروی خانه شان را تماشا می کرد.گرچه مدتها بود باران نباریده بود ولی باغچه به مدد آبیاری هر روزه باغبانش هنوز طراوت خود را حفظ کرده بود. بوی خاک خیس کاملاً به مشام می رسید؛ عطری که خیلی دوست داشت. آرام از پنجره دور شد و در میانه اتاق ایستاد. اتاقی که آشکارا آشفته بود حتی آشفته تر از ذهنش. باید شروع می کرد؛ از کجا و چه چیز را؟ هنوز به درستی نمی دانست. چند روزی بود که می خواست کارهای معوقه اش را انجام دهد ولی هر روز آنها را به فردا موکول کرده بود فردایی که تا آن روز هنوز نیامده بود. گرگ و میش هوا مدام گذشتن روز را طعنه می زد و به نظر می رسید فردای معهود آن روز هم نبود. بالاخره تصمیمش را گرفت و پشت میز نشست، لحظاتی چشمانش را بست، می خواست حواسش را متمرکز کند. وقتی که سر آخر آنها را باز کرد چشمش به تقویم کوچک روی میزش افتاد و با حالتی عجیب به چهار رقم نوشته شده روی آن خیره شد. با آن که بارها وبارها آنها را دیده بود، و این مسأله از روز روشن تر بود که در چه سالی هستیم ولی باز باورش برایش مشکل بود. باور این نکته که دو سال از آن تاریخ می گذشت. چشمانش را دوباره بست می خواست حوادث دو سال گذشته را یکبار دیگر مرور کند. سالهایی که برای او و دوستانش به اندازه قرنی گذشته بود. لحظه ای به دوستانش فکر کرد؛ مجموعه ای از شیطنتها، بازیگوشی ها و ... که هر کدام از گوشه ای از کشور برای ساختن آینده دور هم جمع شده بودند. ولی افسوس مدتها بود که دیگر همه راه ها به بن بست ختم می شد.
دستی به سرش کشید. آرام آرام به یاد می آورد و چه یاد آوری تلخی بود. کاش می شد فراموش کرد، کاش همه اینها خواب بود ولی نه .... نمی توانست خواب باشد و نبود. واقعیت بود واقعیت هر روزه دهها نفر.
روزهایی که مملو از قدرت نمایی های فردی بود که همه را مستأصل کرده بود. فردی که خواسته یا نا خواسته امید همه را با یأسی تلخ جایگزین کرده بود. فردی که نمی خواست یا نمی توانست مهربان باشد، امید ببخشد، در قلب کسانی که زیر دست میدانستشان زندگی کند ــ و عجب آن که زیردستی از رییسش محبوب تر باشد. ــ زیر دستانی که هرکدام دنیایی از شور زندگی بودند و حالا ... .
تمام پرونده های ذهنش را مرور می کرد شاد هنوز نقطه روشنی باقی مانده باشد، شاید فقط نیمه خالی لیون را دیده بود. ولی افسوس .... که جز لجبازی های مکرر، جز کاشتن تخم نفرت و جز تلاشی خستگی ناپذیر برای نابود کردن فردیتها و شخصیتها چیزی نبود که به یاد آورد.
در آن لحظات سخت تنها و تنها یک هدف داشت، انتقام. انتقام از کسی که حتی از تاریکی هم به اندازه او نمی ترسید. ترسی که نه از قدرت فکری و حتی فیزیکی،بلکه از قلمی ناشی می شد که با یک چرخش می توانست آینده ای را زیر و رو کند و کرد. قلمی که حتی آنقدر مهربان نبود که حتی برای یک بار هم که شده یک خاطره خوب در ذهن کسی رقم بزند. انتقام از فردی که از داشتن قدرت تنها و تنها به رخ کشیدن آن را فهمید نه خدمت کردن را.
باورش مشکل بود. باور این همه صبر و تحمل، باور این همه سکوت. سکوتی که حالا به خشمی فرو ورده تبدیل شده بود، خشمی در آستانه فوران. نه .... همه کارها را باید کنار می گذاشت، این کار مهمتر بود؛ نجات دادن شخصیت خود و دیگران. می خواست خاطرات دو سال گذشته یا دست کم گوشه ای از آن را بنویسد.
ــ خبر داری ...
ــ چی رو؟
ــ دوباره رییس شد
ــ نه........
ناگهان از خواب پرید. و چه خوشحال شد وقتی فهمید که خبر تنها کابوسی هولناک بوده و تا روز انتخاب چند روزی باقی بود. پس شروع کرد، می خواست بغضش را با همه قسمت کند، می خواست در ذهن انتخاب کنندگان تأثیری هر چند اندک بگذارد.
دیگر شب شده بود. بوی نم هنوز در فضا می پیجید. بلند شد، روبروی پنجره ایستاد. مدتها بود که باران نباریده بود.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30538< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي